کودک درونِ اوتیسمِ من
این روزها
کنار پنجره چشمانم
کودکی
زانو در بغل
خاموش نشسته است!
و خیره ماندست…
بر دنیای آدمک ها !
گهگاهی صداهای مبهمی به گوشش میرسد
چقدر غریبند کلمات !
نمی فهمد
نمی شنود
حس نمی کند
تنها گاهی گونه هایش را به نم باران می سپارد!
خیس می شود
می لرزد
می لرزد از سرمایی بی رحم
اما باز هم نمی فهمد
باز هم سکوت می کند
و چقدر دلش سکوت می خواهد
این کودک….
این کودک اوتیسم که در وجود من مانندش را می توان یافت….
کودک درون تنهای من !