دلنوشته مادر
راحله ضیایی
.
.
با سلام، دلنوشته مادر، یک فرشته ۱۴ ساله ی اوتیسم
بخش اول
همیشه قصه ها از اول شروع میشود وبه آخر می روند، این بار من میخواهم قصه ام را از آخر بگویم،بعد از سالها جنگیدن برای حقی که از دست داده بودم ، بعد از ۱۴ سال مبارزه در دریای متلاطم زندگی ،وقتی موج هایش هزاران بار مرا به صخره ها کوبیدند، وقتی در هر موج هزاران بار شکستم، خسته و ناتوان وناامید ،خود را در این دریای بی رحم، رها کردم دیگر توانی نبود ،دیگر امیدی نبود،وقتی ساکت شدم، همانند سکوت دخترم، وقتی چشم هایم را بستم ،وقتی آرام شدم،وقتی از این دست وپازدن های مداوم رها شدم ،به نجوایی آشنا رسیدم،صدایی که سالها بود در من گمشده بود،در این تاریکی ها نوری بود خیلی دور،دورتر از آنچه که بتوانم دستم را دراز کنم وآن را بگیرم من دور بودم یا نور؟ شاید هم من دور میدیدم ،نور بود من بودم،نمیدیدم ،این صدا را از کودکی میشناسم،وقتی زمین میخوردم با دست وپای زخمی، وقتی تنها بودم،وقتی از تاریکی میترسیدم،وقتی شب امتحان بود،وقتی مریض میشدم،وقتی همه مرا تنها گذاشتند،وقتی کاری از کسی بر نمی آمد،دستی بود،نفسی در نفسی بود،خدایا من گم شده ام میشود من را پیدا کنی ؟ نمیدانم به کجا رسیده ام،لطفا خودت مرا پیدا کن،من خیلی میترسم
خواننده عزیز خسته شده ای ؟صبور باش تازه قصه میخواهد شروع شود،
آنجا که یوسف در چاه تنهایی بی هیچ امید نجاتی باشد،آنجا که موسی به نیل رسد بی هیچ عصای نجاتی،آنجا که ابراهیم در آتش نمرودیان بسوزد، بی هیچ گلستانی،یا آنجا که ایوب عزیزی از دست داده وبیمار بماند بی هیچ، نشانی، ازرحمت. من همه را چشیده ام،در طول مسیر هزار بار به نیل رسیدم ونتوانستم رد شوم هزار بار در آتش،حسرت سوختم وکسی نجاتم نداد ،هزار بار بر،فرزندم گریستم،اما امیدی نبود،من همه ی راه ها را رفته ام ، شما تا کجا دویده اید؟ آیا فرزند شما پنج ساله است؟ یا ۱۷یا ۳۰ ساله؟ من از طوفان می آیم،از میان آب و آتش، در مقابل سروران وبزرگانی که راه را بیشتر از من طی کرده اند،شاگرد کوچکی هستم ودرس پس میدهم ،ولی شاید شمایی که تازه پا در دل ،در مسیر جداگانه گذاشتن،از راه های نرفته عبور کردن،این تفاوت ماست،که ارزش ها می سازد
یادت باشد بهشت را به بها میدهند ،نه به بهانه،
صرفا با این امید که من آدم بودم ودر دنیا زندگی کردم.