مریم ضرغام

مرا درک کن

من میخواهم مثل تو باشم اما نمی توانم.

من جدا از همه هستم پس با تعجب وتمسخر وبا تردید به من نگاه مکن.

من هم زاده خالق مهربانم مثل همه شما …

اما در خلقت من شاید خدا هم تردید به خرج داده که من اینگونه شدم.

پس آی آدمها مرا درک کنید چون اگر دست خودم بودم میخواستم بهترین باشم ومیتوانستم دردهای مادرم را فریاد بزنم

نگاه خسته پدرم را که هر روز منتظر معجزه ایست را شاد کنم

بازگشت به روزهای خوش حضور در مرکز

امروز برای اولین بار بعد مدتی طولانی به ما خبر دادند که مرکز میتواند باز باشد با توجه به شرایط.
به خانواده ها خبر دادیم و بچه های زیادی مشتاق برگشتن به مرکز بودند.
صبح که آمده بودم مرکز و مشغول صحبت کردن با مدیر مرکز بودم یکی از بچه هایمان در زد و آمد داخلرو کفشهایش را گذاشت داخل جاکفشی و دمپاییهای مخصوصش را پوشید و از پله ها با ذوق رفت بالا و بعد مدتها مربی اش را میدید و با اینکه زیاد کلام ندارد اما سلام کرد.و مرا برد به روزهای خوش مدرسه رفتن هایمان.فهمیدم حس خوب روزهایی را که حسرت دوباره برگشتنشان بر دلت میماند را میتوان در کنا این بچه ها خوووب لمس کرد.

نگاه خدا

راحله ضیایی بخش سوم ۹۹/۱۰/۶

بغض های فرو خورده ی شما، اشک هایی که ریخته ای،همه را او دیده، مطئمن باش هر وقت دعا میکردی به زیر هر یارب یارب تو، هزاران ملک آمین میگفتند وتو نا امید اشک میریختی،که چرا خدا صدایم را نمیشنود، در حالیکه در زیر قطرهای اشک بندگی تو ،دامن هزاران ملک نور باران میشود وقتی از سر تسلیم رو به درگاهش می آوری، در عرش بالادف می زنند که ایوبی دیگر دعا می کند وقتی با همه نداده هایش عبادت می کنی خدا بر آفرینش آدم بار دیگر می بالد وفرشتگان تبارک الله احسن الخالقین می گویند در تمام لحظه لحظه های زندگیت ،خدا بود آن زمان که تو زجر می کشیدی از بیماری اوتیسم فرزندت، در تمام لحظه ها روح تو صیقل داده می شد وتو متعالی تر می شدی کس نمیداند در پس پرده چه میگذرد ،من خود خدا را در مکه ندیدم ، در صفا ومروه ندیدم، من خدا را در گوشه ی اتاق خانه ام بر سر سجاده ام دیده ام در سکوت سحر در تاریکی شب در پاکی دریا ،در شفافیت آینه در بوی جنگل در قداست کوه ،من خدا را در نگاه معصومانه ی فرزندان اوتیسم دیده ام نه در هیاهوی وحشتناک ادم ها ، نه در شتاب بی امان دنیا

کودک درونِ اوتیسمِ من

این روزها
کنار پنجره چشمانم
کودکی
زانو در بغل
خاموش نشسته است!
و خیره ماندست…
بر دنیای آدمک ها !
گهگاهی صداهای مبهمی به گوشش میرسد
چقدر غریبند کلمات !
نمی فهمد
نمی شنود
حس نمی کند
تنها گاهی گونه هایش را به نم باران می سپارد!
خیس می شود
می لرزد
می لرزد از سرمایی بی رحم
اما باز هم نمی فهمد
باز هم سکوت می کند
و چقدر دلش سکوت می خواهد
این کودک….
این کودک اوتیسم که در وجود من مانندش را می توان یافت….
کودک درون تنهای من !