گوش هایم پر شده از صدای مظلومیت تو ، وقتی می خواهی فریاد بزنی و نمی توانی ، می خواهی بلند بلند اعتراض کنی اما قادر نیستی ، خواسته ای داری اما این قدر باید صبوری کنی تا بالاخره بفهمم یا نفهممش ، چه غم انگیز است بغض تو ، مادر جان ، کاش زندگی اینقدر با تو بیرحم نبود ، کاش سرنوشتت جور دیگری نوشته می شد ، نمی دانم .
دوستت دارم های نگفته ات را هزاران بار با چشمهایت گفته ای ، می دانم خوب می فهمی معنی عشق را ، معنی محبت را ، اما عزیزم من از جنس آدمی ام ، خیلی بیشتر از این ها می خواهم ، نمی خواهم ببینم قطره اشکی روی گونه ات ، یا غصه ای را در دلت .
همیشه می خواستم بهتر شوی ، سوی چشمانم دور دست ها را می بیند ، آنجا که حالت بهتر از این روز هاست ، پاییز هم رسید و مهری که یکی از روزهایش روز میلاد توست .
پس خسته نشو ، غمگین نباش و دوباره بلند شو عزیزم ، زندگی ما اینگونه است ، گونه ای متفاوت از دیگران ، خنده هایمان ، غصه هایمان ، حتی آرزو هایمان با بقیه آدمها زمین تا آسمان فرق دارد .
پس دوباره دست هایت را به من بده ، مسیر مان طولانیست و ره ناهموار ، چه بسیار واژه ی امیدوارم ها را ، برایت در قلبم